شهید «مصطفی صدرزاده» در نگاه رهبر انقلاب

شهید «مصطفی صدرزاده» در نگاه رهبر انقلاب

به گزارش ایرنا امروز، پنج شنبه اول آبان مصادف است با دهمین سالروز شهادت مصطفی صدرزاده؛ شهیدی که موسس و فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون بود و حاج قاسم سلیمانی به اندازه ای او را دوست داشت که در وصفش می گفت «من واقعا عاشقش بودم».

کتاب اسم تو مصطفاست، روایتی از زندگی شهید مصطفی صدرزاده است که زندگی نامه داستانی این شهید مدافع حرم به روایت سمیه ابراهیم پور، همسر شهید و به قلم راضیه تجار نوشته و انتشارات روایت فتح این کتاب را در ۲۰۸ صفحه منتشر کرده است. رهبر انقلاب پس از مطالعه این کتاب در تقریظی در آذر سال ۹۷ نوشتند: صفا، اخلاص، صِدق، ایثار، ترجیح رضای حضرت حق بر همه چیز، بر همه‌ عشق‌ها و همه‌ محبوب ها.. اراده و عزم راسخ در راه خدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام، نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید عزیز مصطفی صدرزاده است. سلام خدا بر او، و بر همسر صبور و دیگر وابستگانش. نوشته خانم تجار، شیرین و پخته و مبتکرانه است.

اینک بخشی از خاطرات تلخ و شیرین این فرمانده گردان عمار که نام جهادی اش «سید ابراهیم» بود را از زبان همسرش مرور می کنیم که شهید صدرزاده را مورد خطاب قرار داده و گوشه هایی از زندگی خود را روایت کرده است:

یک ماه بزرگتر بودم

درست می‌گفتی آقا مصطفی! راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم؛ هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم می‌داد؛ طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهانم گرفته بودم، به مامانم گفتم «بگو که من یک ماه بزرگترم.» مادرت شنید و گفت «این که چیز مهمی نیست!» راست می‌گفت، چیز مهمی نبود. چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آنقدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه؛ ماه شب چهارده. (صفحه ۹)

کربلایی شدن یک جوان چاقوکش

آن سفر هم تمام شد اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد. گفتی «سمیه! یکی از بچه‌های محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه این که خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقاً بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز می‌گفت اگه کربلا بره آدم می شه. دلم می‌خواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.» چشم‌هایم گرد شد؛ «مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نُه‌ِمونه!» گفتی «می‌دونم عزیز، اما خیلی خوب می‌شد اگر می‌تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست می‌شم!» اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می‌دانستی. گفتم «باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه!» هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد. چون رفتار پسرش بن کلی تغییر کرده بود. (صفحه۵۳)

هزینه سفر کربلا

مدتی که از ازدواجمان گذشت، پدرت پیشنهاد داد «حالا که سفر ماه عسل‌تون رو نرفتین، بیاین دسته جمعی بریم کربلا.» سفر به کربلا برایم یک رویا بود؛ رویایی که فکر نمی‌کردم تعبیر شود. آن روزها پولی هم در دست و بال‌مان نبود. به بابا چیزی نگفتیم. پیشنهاد تو این بود «بیا سرویس عروسی‌ات را بفروش. بعد که اومدیم برات بهترش رو می‌خرم.» آرزویم دیدن گنبد و بارگاه آقا امام حسین(ع) بود و آقا ابوالفضل(ع). زیارت نجف و سامرا هم که جای خود را داشت. رفتم و سرویسم را که خیلی دوستش داشتم، فروختم. چون زیارت کربلا را بیشتر دوست داشتم. ۴۰۰ هزار تومان دستم آمد. صد تومان هم قرض کردیم و ثبت نام کردیم. سفرمان زمینی بود. (صفحه۵۷)

اختلاس از جیب های مصطفی

اهل پس‌انداز نبودی. اگر ۲۰۰ هزار تومان هم داشتی، تا می‌رفتی مسجد و برمی‌گشتی، هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی‌ماند. من هم دست به اختلاس می‌زدم. لباس‌هایت را که در می‌آوردی، پول‌هایش را برمی‌داشتم و دو سه تومانی ته جیبت می‌گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می‌شدی. «سمیه جان! من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه!» می گفتم «همین دو سه تومان بسه وگرنه همه رو می‌بخشی.»

بیشتر درآمدم از راه شستن لباس‌های تو بود، وقتی می‌خواستم آنها را در لباسشویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی‌ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس‌هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب‌هایت ۳۰ هزار تومان نصیبم شد. گاهی می‌گفتی «عزیز! داری پنجاه شصت تومن به من بدی؟» چشم‌هایم گرد می‌شد «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی.»

می گفتی «اذیت نکن. اگه داری بده. قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از ۳۰۰ هزار تومان نداشته باشی!» می گفتم «نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم.» می‌خندیدی «دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!» می گفتم «چشم! اگر جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم!» بعضی وقت‌ها هم پول‌ها را می‌گذاشتم زیر فرش. «سمیه پول داری؟» «اون گوشه فرش رو بزن بالا.» بعدها که جایش را یاد گرفتی، دیگر نمی‌پرسیدی و خودت می‌رفتی سراغش اما من هم جایش را عوض می‌کردم. آه آقا مصطفی! عزیز دل! این پول، پول خودت بود. فقط می خواستم زن‌بودنم را نشان بدهم. (صفحه ۶۵)

سکوی پرش از ماه رمضان

زمزمه‌های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید. انگار می‌خواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی. عصر هجدهم ماه رمضان بود. داشتم جاروبرقی می‌کشیدم که تلفن زدی «عزیز! حدس بزن کجام» پرسیدم کجایی و تو گفتی فرودگاه. پرسیدم «اونجا چیکار می‌کنی آقا مصطفی!» گفتی «داریم می ریم سوریه.» صدای شیون جاروبرقی را خفه کردم. «مصطفی نرو، خواهش می‌کنم.» گفتی «اِ... خیال می‌کردم برای چنین لحظه‌ای ساختمت! جبهه جنگ که نمی‌رم؛ می‌رم آشپزخونه!» هر چقدر التماست کردم، بی‌فایده بود. استرس افتاده بود به جانم. در اتاق راه می‌رفتم و می‌گفتم حالا چه کار کنم. (۸۹ و ۹۰)

قرار بی‌قراری‌های دخترم

بار اول که رفتی سوریه ۴۵ روز ماندی اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی‌ها و دلشوره‌ها و دلتنگی‌های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی‌قراری می‌کرد و این بیشتر نگرانم می‌کرد. سعی می‌کردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه(س) و دعای توسل مشغول کنم. هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می‌آورد، فاطمه را برمی‌داشتم، می‌رفتم منزل پدرم. چند روز آنجا می‌ماندم و برمی‌گشتم و فاطمه را می‌بردم کلاس قرآن. معلمش می‌گفت خیلی بی‌قراره. گفتم چون پدرش ماموریته. «پس هم باید براش پدر باشین هم مادر.» یکی باید به خودم می‌رسید. من که آن طور بی‌قرار بودم، چطور می‌توانستم به او قرار بدهم. (صفحه ۱۰۲)

عشق به خانم زینب(س)

بعدها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی‌ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تو را می‌خواهند و می‌گویند به تو شک دارند اما فرمانده‌ات ابوحامد وساطت می‌کند و نمی‌گذارد تو را برگردانند. دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی‌ها را گول بزنی و در سوریه بمانی عشق به خانم زینب(س) بوده است. (صفحه۱۱۲)

تو فقط نفس بکش

با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی، عیبی نداره؛ با خودم می‌برمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه، خوبه. چون سوار ویلچرت می‌کنم و با هم می ریم خرید. خودم هم بسته‌های خرید رو می‌گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل می دم و همونطور که با تو حرف می‌زنم از حاشیه پیاده رو می‌آرمت خونه. چه کیفی می‌ده اگه بارونم نم نم بباره. تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم چرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات، سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی. (صفحه ۱۱۶)

آبرویم را حفظ کن

به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده‌های دو نفر از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. از خانه آقای بادپا، شب راه افتادیم برای دیدن حاج قاسم سلیمانی. باورم نمی‌شد. گفتی «حاجی هیات داره.» گفتم «جدی می گی؟ اصلاً باورم نمی‌شه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش شکایتت رو بهش می‌کنم!» گفتی «تو رو خدا عزیز! آبروم رو نبری!» وقتی رسیدیم هیات، سفره، پهن بود؛ مردانه و زنانه. حاج قاسم به استقبال مان آمد. حرف‌هایتان را که زدید، رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم و ابرو آمدن از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم. وقتی حاج قاسم تعریفت را می‌کرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. (صفحه ۱۳۰)

چه کسی جا مانده است؟

وقتی از مطب پیشت برگشتم، همه دوستانت رفته بودند؛ حتی آقای حاج نصیری. اتاق، دو تخته بود. در اتاق را بستم و لبه تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تو دیگر مصطفایی نبودی که با دوستانت می‌گفتی و می‌خندیدی. از درد به خود می‌پیچیدی و ناله می‌کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت می‌گفتی از شهید بادپا، کج باف و دیگران. به بادپا که می‌رسیدی دگرگون می‌شدی «یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و درخواست کمک و پی‌ام‌پی (خودروی نظامی) داد. مرتب داد می‌زد اگه به دادش نرسیم از دست می‌ره. پی‌ام‌پی که اومد کمکم کرد سوار بشم. هنوز کاملاً جاگیر نشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا شد، دستش رو گرفتم تا بکشمش بالا که پی‌ام‌پی حرکت کرد. در حال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنجه دستم رو باز کرد و اینطور شد که از هم جدا افتادیم. او ماند و من رو بردند. آخ سمیه حاج حسین موند! شاید هم من جا موندم!» (صفحه ۱۴۵)

رضایت به شهادت

رفتم مسجد همان جا. روحانی مسجد دعای علقمه را می‌خواند، آن هم با ترجمه فارسی. می‌دانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت رواباشی‌ها زمزمه لب‌ها شود، حاجتم تو خواهی بود؛ این‌که سالم برگردی، این که بیایی و بیشتر پیش ما بمانی، این که جنگ تمام شود و دیگر نروی اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم، دیدم نمی‌توانم و شرمی وجودم را گرفت؛ «خجالت نمی‌کشی سمیه؟ حضرت زینب(س) چه مصیبت‌ها که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین (ع) افتاد؛ اون وقت تو می‌خوای برای مصطفات دعا کنی؟ خدایا هر طور که صلاح می‌دونی!

تمام مدتی که نبودی، می‌دانستم تا رضایت به شهادتت ندهم، شهید نمی‌شوی. فکر به شهادت جانم را پر از استرس می‌کرد. نه، تو شهید نمی‌شدی تا من نمی‌خواستم. مگر شهید مدق به همسرش نگفته بود این همه سختی‌های من را که می‌بینی، پس رضایت بده به شهادتم. (۱۹۰ و ۱۹۱)

همیشه همراه پدر

مامان بی تابی می‌کرد می‌گفت «جواب فاطمه رو چی بدیم؟» گفتم «خودم با فاطمه حرف می‌زنم.» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم و گفتم «توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می‌افتاد، چطوری بهش می‌گفتی؟» گفت «زنگ می‌زدم بهش.» گفتم «حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می شه. هرجا بخوای بری، همراهته و هیچ وقت از تو دور نمی‌شه!» کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و در حالی که بغلم می‌کرد گفت «یعنی بابا شهید شده؟» (صفحه ۱۹۵)





نظر شما

  • نظرات شما پس از بررسی و تایید نمایش داده می شود.
  • لطفا نظرات خود را فقط در مورد مطلب بالا ارسال کنید.

پربازدیدترین ها

پربحث‌ترین‌ها

اخبار داغ