در یازدهمین روز از چهلمین جشنواره فیلم فجر دو فیلم «دِرب» ساخته سیدهادی محقق و «نمور» ساخته داود بیدل در خانه جشنواره به نمایش درآمد.
یک کار تجربی ضعیف
سیدهادی محقق با جدیدترین اثر بلند خود، «دِرب» (به معنی زمین سفت و محکم) در مقام نویسنده، کارگردان و بازیگر نقش اصلی حضور داشت. در اخبار مربوط به این فیلم قید شده بود که درب فیلمی است که با کمتر از 10 نفر ساخته شده و موضوع آن برگرفته از یک شخصیت اصلی است که در روستاهای محروم استان کهگیلویه و بویراحمد به مردم کمک میکند و چون نقش اصلی پیچیدگیهای خاصی داشته، محقق با مشورت گروه سازنده تصمیم گرفته خودش این نقش را ایفا کند.
فیلم با مردی که در حال کندن چیزی است شروع میشود. در صحنه بعد که او را میبینیم، متوجه میشویم که از پا فلج است و با پاهای خمیده و کج بدون کفش بر زمین سخت و ناهموار راه میرود. کودکی دارد که قدرت حرکت ندارد و حتی وقتی پدر را در حال شستوشوی او میبینیم، تصور میشود که مرده است. چند سکانس بعدتر فردی را در روستای دیگری میبینیم که انگار تنها فرد آن روستاست و اتفاقا نابینا هم هست و از مامور برق که برای برداشتن ترانس به آنجا رفته تا برق منطقه مرد اول را تعمیر کند، میخواهد او را به روستای دیگر ببرد و متوجه میشویم که به دیدار معشوق میرود.
به نظر میرسد کارگردان خواسته عشق پدر به فرزند بیمار یا حتی فلج خود، عشق یک نابینا به معشوق و انسانیت یک فرد غریبه را نشان دهد. اما کارگردان با چه هدفی این حجم از افراد با نقص عضو را فیلمش به تصویر کشیده است؟ چون قطعا خود موضوع عشق آن اندازه کشش و جذابیت دارد که نخواهیم احساس رقت تماشاگر را تحریک کنیم.
در ادامه نیز اتفاقهای بیمنطقی رخ میدهد، اینکه چرا مامور برق برای تعمیر برق آن منطقه مرخصی میگیرد، مگر شغلش نیست؟ چرا خودش آن را میخرد و اداره برق هیچ نقش و سهمی در چنین اتفاقهایی ندارد؟ چرا کسی که به کمک مامور برق میرود تا ماشینش را که در رودخانه گیر کرده بیرون بکشد طلب پول میکند؟ و چراهای دیگر.
سیدهادی محقق در گفتوگوهایش پیش از نمایش فیلم در جشنواره اذعان کرده بود که خودش در همان منطقه به دنیا آمده و بزرگ شده است و علت انتخاب سوژه و مکان جغرافیایی به دلیل تعلق خاطرش به زادگاهش است. اما چرا آنها را در ضعف، ضعف جسمانی و ضعف رفتاری نشان میدهد؟ چرا ذهن مخاطب را به تعجب وامیدارد که آیا مردم روستایی که اصولا در فرهنگ ما بسیار مهربانند و باگذشت، این چنین تصویر میشوند؟ آیا صرفا برای گرهافکنی در یک داستان یک خطی است که میتوانست یک فیلم کوتاه تجربی باشد؟
محقق تلاش میکند بین این پلانها، تصاویری زیبا، بکر و حتی سحرانگیز از منطقه را به تصویر بکشد تا قدرت خالق هستی را به ما و احتمالا به خودش یادآور شود و در مجموع فیلم را نسخه ضعیفی از آثار عباس کیارستمی و سهراب شهیدثالث میکند.
نه اینکه جوانان نباید به خود و به سینما فرصت تجربهاندوزی بدهند، نه اینکه سینماگران جوان نباید از کسی الگو بگیرند و چون سینماگران قبلی چنین موضوعات و تصاویری را در حافظه سینما به یادگارگذاشتهاند دیگر نیازی به ساخت دوباره و چند باره نیست. قطعا این فکر، انسداد ایجاد میکند. اما حضور این فیلم در جشنواره مورد سوال است. اگر دلیل این انتخاب را حمایت از جوانان سینماگر خوشفکر و خوشآتیه بگذاریم، مسوولان سینمایی میتوانند به شکل دیگری این حمایت را به عمل آورند و بستر لازم برای رشد و تجربهاندوزی را برایشان فراهم کنند، اما ویترین جشنواره فیلم فجر را در حد یک کار تجربی ضعیف پایین نیاورند.
روابط خانوادگی نمگرفته
داود بیدل که پیش از این او را به عنوان کارگردان سریالهای تلویزیونی شناخته بودیم با فیلم «نمور» در جشنواره حضور دارد.
نمور داستان دو برادر و خواهرشان است که یکی از برادرها 20 سال است که خواهر را ندیده و به عبارتی با او قهر است. اما برادر کوچکتر بعد از مرگ شوهرخواهر، فرصتی ایجاد میکند تا خواهر و برادر همدیگر را ببینند و کینه 20 ساله را فراموش کنند، خصوصا که خواهر سرطان دارد و احتمالا چند ما بیشتر زنده نیست. نمور نیز استعارهای برای نشان دادن روابط سست و گسسته خواهر و برادران است. برای همین به نظر میرسد کارگردان برای اینکه بر این روابط سست و گسسته تاکید کند، جغرافیای داستان را در شمال کشور، جایی که هر چیزی نم برمیدارد، انتخاب کرده است؛ خصوصا که در بیشتر پلانها باران میبارد و انگار سازنده می خواسته بگوید باران همه چیز، حتی کدروتهای 20 ساله را میشوید. خلاصه که در انتها، یک دختر جوان 20 ساله در طی کمتر از 1 ساعت میفهمد آنکه پدرش بوده، دایی اوست، آنکه عمهاش بوده، مادرش است و آنکه معشوق قدیمی عمه بوده، پدرش است.
راستش قدرت درک هدف کارگردان از ساخت این فیلم را ندارم. آیا میخواست اهمیت روابط خانوادگی را نشان دهد؟ اینکه خوب نیست برادر بزرگتر با خواهرش، که حتی در جوانی و احتمالا با وجود معشوق (که در فیلم عقد کرده عنوان میشود) بچهدار شده است، مهربانتر باشد؟ یا میخواسته اثری بسازد تا این اتفاق تلخ و سخت و وحشتناک را فرهنگسازی کند که یک دختر 20 ساله وقتی میفهمد فرزند کس دیگری است با آرامش این اتفاق را درک کند و سریع به دامن مادر پناه ببرد؟
جالب اینکه همه این اتفاقات در چند دقیقه آخر فیلم اتفاق میافتد، مثل سریالهای تلویزیونی که کارگردان تلاش میکند چندین داستان فرعی را برای ایجاد گره اصلی طرح کند و در قسمت آخر و طی چند دقیقه همه آنچه مخاطب را تا آن لحظه با خود همراه کرده واگشایی کند و سریال پایان خوشی را رقم بزند تا در خاطر مخاطب بماند.
اما بیدل در همه جای کار خود سادهانگاری کرده و ایدهای که پخته نشده را با زبان و بیانی ناپختهتر به تصویر کشیده است که بعید به نظر میرسد حتی مخاطب بسیار سادهدل و سادهپسند و مسامحهکار را نیز با خود همراه کند. آنچه در شرایط حاضر از نگارنده برمیآید این است که برای بیدل و گروهش روزهای بهتری را آرزو کند.