طبیعتِ روزگار است. در دایرهٔ آمدن و رفتن نقطهٔ تسلیمیم. بدنِ آدمی ظرفیتی دارد و روزی به ته میرسد و یاران موافق یکان یکان در پای اجل از دست میشوند.
نقلِ هفتاد سال و هشتاد سال زندگی نیست، حرف این است که بعد این همه نعمت حرام کردن، کسی میشود اسلامیندوشن و کلی آدم درجه یک که الان رخ در نقاب خاک کشیدهاند و اما ثمراتشان برجا مانده و یکی هم میشود همین ما که چند ده میلیون نفوس ممالک محروسهایم.
همه افسوس از این است که چرا از پس این همه نام...به یاد آورید...همانها که نیما گفت رزق روحش شدهاند... همانها که قفسههای کتابخانههایمان را پر کردهاند... چرا کسی دیگر نمیآید و نیست و چرا خالی شدهایم. چرا اینقدر قدّمان کوتاه شده. اگر روزگاری...همین بیست سال پیش سر بر می گرداندی، چندین غول زیبا اطرافت میدیدی که در سایهشان خنک بشوی... امروز اما، عصرِ بیاسطوره، چنان سیلی محکمی بر گونهٔ ما زده است که گیج از ضربدستش ماندهایم و فقط در کتابخانههامان پیِ این و آن میگردیم و نامشان را تند تند میخوانیم که مبادا از یاد ببریم.
افسوس نمیخورم که چرا فلانی رفت و آن دیگری روی تخت بیمارستان افتاد و آن یکی مهاجرت کرد و جهانِ زبانش را در چمدان جا داد...اگر میشد ... برداشت و بُرد و بعدها سوادش نم کشید و دیگر فارسی فکر کردن و نوشتن هم یادش رفت... این خصلت روزگار است. یکی میرود...افسوس میخورم چرا کسی نمیآید.
حالا این نه به این معنا که ما که الان نفس میکشیم و کار میکنیم و مینویسیم، نتوانیم... حرف این است که شرایط زیست ما آنقدر فرق کرده در همین چند دهه که در کار فرهنگ، کُمیتمان بدجور لنگ میزند. با همه منابع و اطلاعاتی که ظاهراً در اختیار داریم، گویی توان برداشت و بهرهبرداریمان کمتر شدهاست. البته دلایل این موضوع بسیار است فقط به نکتهای اشاره کنم که ما در عصر سایبری، مقهور اطلاعات شده ایم و دانش که روزگاری از نظر فوکو به مثابه قدرت بود، الان در اختیار هم نوجوان دبیرستانی هم قرار گرفته. اما آنچه فقدانش به شدت احساس میشود دانایی است. از شکلی از دانایی حرف می زنم که پهلو به حکمت قدما میزند. آنچه نسل اسلامی ندوشن ها را پرورد و به جامعه تحویل داد.
همین دو سال کرونایی که گذشت آدمهایی رفتند که بودنشان دنیایی میارزید در این عصر موسی چومبهها. در عصر کوتوله شدن آدمیت. نه که دیگر دستمان نرسد به کتابهاشان... این اما امریست علیحده، که صاحب محضری را از نزدیک ببینی و حضرتش را درک کنی تا اینکه ورق بزنی کتابهایی را که روزی حالا به اجبار فلان استاد با کلی فحش و فضیحت از جلو دانشگاه خریدهای یا به میل، روزی از بین کتابهای دست دومِ دستفروشی بیرون کشیدهای و بعد هم ایستادهای به چانه زدن که ده تومان کم کن الان همراهم نیست!...
محمدعلی اسلامی ندوشن هم از همان ایل و تباری بود که از ازل عاشق بودند. از آن دست آدمها که الان کسی باور نمی کند یک نفر باشد که بدون طلبِ منفعتی بخواهد ایران را دوست داشته باشد و بنویسد و ... مگر چند تا فروزانفر و بهار و زرین کوب و ندوشن و افشار و ستوده و پاریزی و شفیعی و .... همینطور بشمار و بیا ... داریم... در هر دهکورهای در این دهکده جهانی، هر جایی نصف و نیمی از اینها هم اگر باشند سر دست میبرند و با کلی اِهن و تلپ، صور اسرافیل به دست میگیرند و گوش فلک را کر میکنند. اما ما همچنان خبر مرگ یکی یکیشان را مینویسیم و هی افسوس میخوریم و دندان خشم بر جگر خسته میبندیم و میرویم... اگر کمی، فقط کمی دست از این وااسفاها برداریم و ارج و قدر این مردان کمیاب را بدانیم و آنچه خلق کردهاند دوباره برای نسل حاضر و تشنه امروز به ارمغان بیاوریم، اندکی از حق را گزاردهایم که بیشک حقی ست بر کردن نسل ما.
اسلامی ندوشن کم نزیست. کم ننوشت. برای این عمر کوتاه بشر، این همه کتاب نوشتن کار آدمی نیست و همتی آن جهانی میخواهد... حالا کدام دانشگاه و دانشکده و موسسه و نهاد و وزارتخانه است که مرد میدان باشد و بیابد و دوباره از سر، همه مأثورات و مکتوبات و میراث این قبیله را جمع و جور کند و بزند به زخم کاریِ ندانستنهای این روزگار متوسط کممایه...
به وزارتخانههای فخیمه که امیدی نیست. مدیران دولتی چنان درگیر انگ زدن های بعد هستند که قدردانی امروز را فراموش میکنند. مبادا که اگر دنبال آوردن جنازهٔ براهنی و ندوشن از فرنگ باشند، نکند روزی دربیاید که اینها دیروز با فلان کس فالوده خورده باشند و برای فلان مدیر بد شود که امروز زیر تابوت او لاالهالاالله گفته....
محمد علی اسلامی ندوشن، صد سال تنهایی را تاب آورد و حالا این میراث ارزنده را برای ما گذاشته... کاری که او در حق زبان و ادبیات فارسی کرد، کار بزرگی است که بی ارج نمیماند و اگر الان هم سراغش را نگیریم روزی روزگاری کسانی میآیند و ورق ورقش را به روی چشم می گذارند و می خوانند.
با این حال عالیجناب ندوشن، برای نسل ما و نسلهای بعد معلمی کرده و آموزانده و ما حق نداریم فقط آه و ناله کنیم. ما حق داریم متن و صفحات آثار او را برای هم بخوانیم و دوباره بیاموزیم.
میدانم که الان حضرت اسلامی ندوشن لیلی و مجنون حضرت نظامی را گشوده و بخش غزل خواندن مجنون نزد لیلی را به زبان حال ما میخواند که:
«آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زانِ کهای و ما تُرائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد»